سحر به لطف خداوند صاحب گفتار
نهال طبع ظریفم نشسته شد بربار
ز شوق مدح و ثنایی که آمدم در سر
فتاد توسن دل را به دست عشق افسار
ز بلبلان ولایت یکی ز من پرسید
بدین شریفه ی مضمون چه گفته ایی اشعار
سر از طریق خجالت به زیر افکندم
به طبع خویش بگفتم به سرزنش زنهار
چگونه مدح نگفتم به وصف خاتونی
که هست دین خدا را از او بسی آثار
کسی که از سوی حق بر نبی رسیده به وحی
به شأن و مرتبه ی او ز جبرئیل اخبار
کسی که پاک نژاد بزرگ مصطفوی
ز دامنش شده برپا ز رحمت دادار
بزرگ بانوی عالم خدیجه ی کبری
که گشت بهر محمد (ص) ز سوی جانان یار
ز قبل بعثت احمد شناخت گوهر او
ز پاک طینتی خود به لحظه ی دیدار
گرفت مهر پیمبر به قلب پاکش جا
نمود از سر پاکی محبتش اظهار
به ازدواج حبیبش درآمد آن بانو
به رغم خشم حسودان و کینه اشرار
درون عالم خاکی هم اوست اول زن
که بر رسالت احمد نموده است اقرار
تمام ثروت خود را به یاری دین داد
نمود جلب رضای خدا از این رفتار
دل چه سنگ صبورش ز مهربانی بود
برای مخزن اسرار خازن اسرار
هم او که جام وجودش ز آتش هجران
بسان آینه بگرفته از خدا انوار
برای آنکه بگیرد به دامن پاکش
عطای کوثر حق را به احمد مختار
اگر چه موقع حمل از حسادت و کینه
شکسته اند دلش را زنان بدکردار
وجود آسیه و ساره، مریم و کلثوم
به وقت حمل شدند از برای او انصار
همین که مادر زهراست بس بود او را
بر آنکه فخر نماید به ثابت و سیار
میان آن همه دشمن که داشت پیغمبر
خدیجه بود به امر رسالتش همکار
دل چو آینه اش می شکست از آلام
برای غربت احمد چو حیدر کرار
درون شعب ابی طالب از وفاداری
چه رنجها که ندید از عداوت کفار
به گرد شمع وجود نبی چو پروانه
نمود طائر جان را به شور و عشق ایثار
به زیر بار مرارت به خاطر اسلام
شکست طاقت جانش شد عاقبت بیمار
چو بست دیده ز دنیا ز دیده احمد
روان شد اشک چو باران به ماتمش بسیار
اگر چه محنت بسیار دیده در عمرش
نداده مرغ دگر بر نبی چنین آزار
علی که خود به عزای خدیجه شد مغموم
برای احمد و زهرا بود همی غمخوار
ز غصه خوردن بابا و داغ مادر بود
شکسته سینه ی زهرا و دیده اش خونبار
بس است در دو جهان از برای تو (راضی)
اگر عنایت زهرا بود بر این اشعار
محمد حسن زاده
راضی