تکلم فاطمة زهرا علیه السلام در رحم مادر مسلم بین الفریقین است که تفصیل آن در جلد اول گذشت از آن جمله در مسئله ی شق القمر بود که چون خدیجه اضطرابی در او پیدا شد از جهت مشرکین فاطمه ی در رحم او تکلم کرد و گفت ای مادر خوف مکن که خدای مشرق و مغرب با پدر من است و این داستان چون فرح بخش است برای
مومنین تمام آن را در اینجا نقل می نمائیم.
در ناسخ در اواخر جلد متعلق به حضرت عیسی علیه السلام حدیث کند که چون نام رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم بلند شد خصمی آن حضرت در قلوب مردم عظیم گشت لاجرم روزی ابوجهل بر ابوبکر بن ابی قحافة عبور کرد گفت شنیده ام که محمد همچنان همه روزه مردم خویش را فراهم کرده بیگانگی خدا و رسالت خویش دعوت کند و کار از آن بگذشت که دیگر آزرم او بداریم سوگند بلات و عزای که فردی با جماعتی از قریش حبیب بن مالک را پزیره خواهم شد و او را با بطح خواهم آورد تا بنی هاشم را حاضر کند و با محمد از در مناظره بیرون شود همانا حبیب بن مالک در علوم و حکم توانا است و محمد در مقابل او نتواند سخن کرد و آنگاه که غلبه حبیب را افتد چهره او و مردم او را با مشک و زعفران غالیه کنم و روی محمد و اصحاب او را با سیاهی و خاکستر انباشته دارم.
هان ای ابوبکر بر جان خویش بترس که من بر تو همی ترسم ابوبکر گفت انشاء الله بخیر خواهد بود و از آنجا به نزد پیغمبر صلی الله علیه و آله و سلم آمد و کلمات ابوجهل را بگفت در این وقت جبرئیل به صورت خویش فرود شد و بر فراز سر رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم بایستاد و گفت السلام علیک یا رسول الله السلام علیک یا محمد خدای ترا سلام می رساند و می فرماید قسم به عزت و جلالت خودم که من اعز و اشرف از تو خلق نکردم بیم مکن که من با توام سوگند به عزت و جلال خودم که به دست تو از بهر حبیب بن مالک معجزه ای آشکار بنمایم که بر ملوک جهان فخر کنی و رتبت و مکانت تو معلوم گردد بدان ای محمد که حبیب بن مال را دختری است که او را سمع و بصر نیست و دست و پای او خشک شده است و آن دختر را مخطوبه پسر عمش گردانیده است و چون او از حال دختر آگهی ندارد طلب زفاف کند و حبیب کار او را به مماطله گذراند و اکنون در خاطر دارد که آن دختر را به مکه حمل داده به دور خانه ی کعبه طواف دهد و از آب زمزم بچشاند و از خدای خواهد که او را شفا دهد و هم این سخن حبیب گفته است که من این دختر را به نزد محمد می برم و می گویم تو می گوئی من پیغمبر خدایم اگر این صدق
و راستی است در سخن تو از خدای خویش بخواه تا او را شفا دهد و زود باشد که با چهل هزار مرد از قبائل عرب در مکه حاضر شود و ترا طلب کند بیم مکن که کار بر مراد تو خواهد رفت.
بالجملة حبیب بن مالک در میان قبائل عرب سخت بزرگ بود و همه ی عشایر و اقوام عرب او را مکانت بزرگی می نهادند و در این هنگام که وقت حج فرا رسید حبیب ابن مالک با چهل هزار مرد از حمیر و دیگر اقوام به مکه درآمدند پس ابوجهل به اتفاق جمعی از مشرکین روز دیگر به استقبال شتافتند و بدانجا که حبیب نزول کرد برفتند و رخصت حاصل کرده بر او درآمدند و حبیب بر سریر از سیم مذهب جای داشت و دستاری احمر بر سر بسته تاجی بر آن نصب کرده بود این هنگام صد و شصت سال عمر داشت.
بالجمله حبیب بزرگان قریش را ترحیب گفت وایشان نزد او شکایت آغاز کردند و بنالیدند عمرو بن هاشم گفت ایها الملک تو پناه مردمانی و ما امروز پناه به تو آوردیم تو می دانی بنی هاشم اهل حرمند و صاحب شرف و ما را در بزرگورای ایشان سخن نیست اما در میان ایشان یتیمی با دید آمده که بعد از پدر و مادر و جد عم او وی را تربیت کرده اینک دعوی نبوت می نماید و خدایان ما را بد می گوید و ما را از عبادت اصنام باز می دارد و می گوید من رسول خدایم و بر سفید و سیاه مبعوثم و وقت باشد که نظر بر آسمان می گمارد و می گوید جبرئیل بر من نازل شود و اوامر و نواهی آورده ای ملک نیکو آن است که تو با ما با بطح آئی و او را حاضر سازی و با او سخن گوئی و مقهور فرمائی تا از این پندار فرود آید.
حبیب گفت چنان کنم و بفرمود شراب و طعام بیاورند و از اکل و شرب بپرداختند پس روز یگر مردمان را ندا در دادند تا بر نشست و طی مسافت کرده در ابطح فرود شدند و خیمها راس کردند و حبیب در سراپرده ی خود جای کرد و بزرگان عرب را از یمین و شمال خود نشانید ابوبکر در آنجا حاضر بود این بدید و با رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم خبر آورد آن حضرت فرمود هم دیگر باره بیرون شو و کشف حال ایشان نموده باز آی
این مرتبه چون ابوبکر بیرون رفت ابوجهل را دید که مردمان را بسوی حبیب دعوت می نماید چون جملگی را در آنجا انجمن کرد با حبیب بن مالک گفت هیچکس از خدمت تو سر بر نتافت اینک تمامت قریش در خدمت تو حاضرند جز بنی هاشم و بنی عبدالمطلب اکنون بفرمای تا ایشان را حاضر بنمایند حبیب بفرمود تا چهل نفر از بزرگان انجمن در طلب ابوطالب بیرون شدند و بدر سرای او آمدند و در بکوفتند ابوطالب از خانه بدر شد و صورت حال را باز دانست فرمود شما به نزد حبیب شده او را آگهی دهید که من اکنون بر شما خواهم رسید پس آن جماعت باز شدند و او را آگهی دادند در آن وقت ابوطالب جامه ی فاخر دربر کرد و با بزرگان بنی هاشم و بنی عبدالمطلب روانه ی ابطح شد وصفها از بهر ایشان بشکافتند تا به نزدیک حبیب آمدند و بر او سلام دادند و جواب شنیدند و در پیش روی حبیب بنشستند و مردمان چشمها بر بنی هاشم داشتند تا بدانند چه خواهد شد.
نخستین حبیب آغاز سخن کرده و گفت ای ابوطالب در فضل و شرافت شما هیچ کس را از مردم عرب جای سخن نیست جز اینکه مردم بطحا و بزرگان صفا شکایت از غلامی می نمایند که در میان شما نشو و نما دارد و گمان می کند که پیغمبر است و هیچ پیغمبر نیامد جز اینکه او را معجزه ی روشن و دلیل مبین بوده و هم اکنون نیکوست که این غلام از آن پیش که خود را به نبوت بستاید حجت خویش را آشکار کند تا مردمان بنگرند و بدو ایمان آورند و اگر او را آیتی نباشد از آنچه خواهند ردع و منع فرمایند و شما خود آگاهید که این کار جز به آیت بزرگ بر اولاد ابراهیم راست نیاید همانا شرف و مکانت شما در قریش باعث شده است که از سفک دماء محفوظ مانده اید و الا خود می دانید که اگر مردی در میان عرب بادید آید و خدایان ایشان را دشنام بگوید و ایشان را از عبادت اصنام باز دارد قتل او را واجب دانند.
ابوطالب گفت ایملک این مرد بدون حجت هیچ سخن نکند بلکه با این جماعت گوید که من رسول خدایم به شرط معجزه ی روشن و حجتی مبرهن و شما را به پروردگار عباد و خالق سیاه و سفید و روز و شب و شمس و قمر می خوانم برای خیر دنیا و عقبای شما آنگاه گفت ایملک ترا به پدران برگذشته تو سوگند می دهم که از این مردمان
پرسش کن که هرگز از محمد سخنی به کذب اصغا کرده باشید.
مردمان همه گفتند که او راستگو و امین است جز اینکه چیزی آورده است که ما حمل آن نتوانیم کرد در این وقت حبیب گفت من دوست دارم که او را دیدار کنم و حجت او را بنگرم.
ابوطالب گفت حاجب خود را به سوی او فرست تا بدین انجمن در آید که او از بهر هیچ خطابی کندی نداشته و برای هیچ جوابی اظهار عجز نکرده لاجرم حبیب حاجب خود را به خواندن پیغمبر فرمان داد ابوطالب با او گفت بدرسرای خدیجه عبور کن و در سری به نرمی بکوب و چون محمد بیرون شود و او را دیدار کردی بگو اعمام تو در انجمن حبیب ترا دعوت می نمایند.
ابوجهل گفت ایها الملک اگر محمد از آمدن به این مجلس سر بر تابد بر تو است که او را کرها حاضرش بنمائی.
ابوطالب فرمود لال باش از چه خوف دارد که حاضر نشود بالجمله حاجب برفت و در سرای رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم بکوفت و آن حضرت از خانه بیرون شد حاجب چون او را بدید عظمتی از آن حضرت در دلش جای کرد که بیم آن بود عقل از سرش پرواز کند پس از اسب به زیر آمد و دست حضرت را بوسید و گفت ای سید آل عبد مناف حبیب بن مالک شما را به مجلس خود دعوت می فرماید و اعمام شما نیز آنجا حاضرند حضرت فرمود نیکو باشد بشتاب و آگهی ده که من از قفای تو خواهم رسید.
پس حاجب برنشست و برفت و رسول خدا به خانه باز شد وجامه که در خور آن روز بود در بر کرد و استعمال بوی خوش نمود و آهنگ بیرون شدن فرمود و خدیجه ایستاده همی بگریست و اضطراب می نمود و بر آن حضرت از کثرت اعدا می ترسید و پیغمبر او را از گریه باز می داشت در این وقت جبرئیل علیه السلام فرود شد و گفت خدای ترا سلام می رساند و می فرماید سوگند به عزت و جلال خودم که من با تو هستم بیم مکن نصرت من از یمین و شمال و خلف و امام تو همراه تو است و من می شنوم و می بینم و من در منظر بلندم.
پس گفت ای محمد خداوند متعال مرا به طاعت تو مامور داشته و با من سه هزار فرشته است اینک به سوی فراز دیده باز کن تا بنگری رسول خدا به بالا نگریست وصف های ملائکه بدید که به دست ایشان حربها می باشد که اگر مردمان بنگرند از پای درآیند پس فرشتگان بر رسول خدا درود فرستادند و آن حضرت جواب باز داد آنگاه جبرئیل گفت ای محمد به سوی جماعت قریش و مردم حمیر عبور فرما و حجت خویش آشکار کن و فرشتگان گفتند ای محمد خدای ما را به طاعت تو گماشته است در این وقت چهره ی پیغمبر صلی الله علیه و آله و سلم از فرح و سرور چون آفتاب درخشان گشت و به سوی انجمن حبیب رهسپار شد و نور دیدار آن حضرت در جمله ی اتلال و جبال مکه بتافت و فرشتگان در گرد پیغمبر صلی الله علیه و آله و سلم همی برفتند و بنک تهلیل و تکبیر و تقدیس بلند نمودند و از آن سوی مردمان انجمن شدند انتظار رسیدن پیغمبر صلی الله علیه و آله و سلم داشتند در این وقت ابوجهل شعری به رجز انشا کرد.
حبیب أعنا و افصل الامر نبینا
من الساحر الکذاب من آل غالب
و حبیب و ابوطالب نیز هریک شعری چند بخواندند و مردمان به مناظرات ایشان در نظاره بودند و کفار قریش می گفتند اگر محمد در این انجمن حاضر نشود او را به صعب تر وجهی مقتول خواهیم ساخت و در این وقت رسول خدا برسید و نور دیدارش در اقطار آسمان و زمین برفت و دیدها همه به سوی او شد و عقلها برمید و دلها در بیم شد و مانند رسته ی یاقوت در صدر مجلس جای گرفت و یکصد و نود نفر در آن انجمن حاضر بودند تماما به جهت احترام آن حضرت بی اختیار از جای جستن کردند و خدای از آن حضرت هیبتی در دلها بیفکند که هیچکس را نیروی سخن کردن نماند شتران نیز رغا نکردند و اسبان نیز صهیل ننمودند.
پس حبیب ابتدا به سخن نمود و گفت ای محمد مشایخ عرب گفته اند تو می گوئی من از جانب خدا بر حاضر و بادی پیغمبرم آن حضرت فرمود چنین است مرا خدای فرستاد تا دین حق را آشکار کنم اگرچه مشرکین مکروه شمارند.
حبیب گفت ای محمد از برای هر پیغمبری معجزه ای و حجتی بوده است چنان
که نوح را سفینة بود و داود آهن به دست او نرم گشت و آتش بر ابراهیم سرد و سلامت شد و عصا به دست موسی اژدها گردید و عیسی مرده هم زنده می کرد اکنون ترا چه حجتی و معجزه ئی باشد اگر تو رسول خدائی بایدت به مثل انبیاء معجزه ی خود را ظاهر بنمائی.
آن حضرت فرمود چه معجزه می خواهی تا بیاورم گفت می خواهم از خدای خویش بخواهی تا شبی تاریک بر ما درآورد چنانچه از تیرگی نور چراغ دیده نشود آنگاه تو بر کوه ابوقبیس برائی و قمر را از آن هنگام که بدر تمام باشد ندا کنی تا او بیاید و هفت نوبت دور کعبة طواف کند پس در پیش روی کعبة سجده کند آنگاه به سوی تو آید و با تو تکلم کند چنانکه همه بشنوند و بفهمند و به بینند آنگاه در گریبان تو داخل شود و دو نصف شده نصفی از آستین راست و نصفی از آستین چپ و نصفی در طرف مغرب و نصفی از طرف مشرق برود پس هر دو مراجعت نمایند و با هم پیوسته به حالت اول برگردد و در جای خود قرار گیرد چون چنین کنی یقین دانم که تو رسول خدائی و سخن تو بر صدق است و ما با تو ایمان آوریم.
ابوجهل چون این بشنید برخاست و گفت ای حبیب خدای ترا رحمت کند که این غم را از دل ما برداشتی و قلوب ما را به راحت افکندی در آنوقت رسول خدا فرمود ای حبیب آیا به غیر این چیز دیگری می خواهی عرض کرد جز این نخواهم اگر آن را ظاهر ساختی دانم که تو رسول خدائی.
حضرت فرمود چون آفتاب سر به مغرب کشد قدرت حق را بر تو ظاهر خواهم کرد این بفرمود و از جای برخاست و مردمان برخاستند و بنی هاشم اطراف رسول خدا را فروگرفتند و علی علیه السلام همی مردم را از پیش روی پیغمبر می شکافت و راه بگشاد تا به خانه خدیجه وارد شدند از آن سوی ابوجهل با مشرکین گفت از ته دیگها سیاهی بگیرید آن را با خاکستر و بول شتر درهم کنید که عنقریب بنی هاشم رسوی شوند و من بفرمایم تا چهره ی ایشان را بدان سیاه کنند اما خدیجه هنوز در گریه و اضطراب بود رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم فرمود ای خدیجه آیا گمان می کنی که خدای دشمنان را بر من
نصرت دهد مترس و شاد باش که خدای از آن بزرگتر است که مرا به دشمن گذارد آنگاه به محراب خویش شد و مشغول نماز گردید.
پس از فراغ نماز دستها برداشت به جانب آسمان و عرض کرد (یا رب وعدک وعدک یا من لایخلف المیعاد) در حال جبرئیل فرود شد و گفت ای محمد خدای ترا سلام می رساند و می فرماید قسم به عزت و جلال خودم که اگر بخواهی آسمانها بر زمین فرود آورم ای محمد من قمر را به طاعت تو باز داشته ام هزار سال از آن بیش که پدرت آدم را خلق کنم بخوان بهرچه می خواهی قمر را که سر بر فرمان تو دارد رخساره ی پیغمبر از فرح و سرور در فروغ شد و پیشانی از بهر سجده بر خاک نهاد پس جبرئیل گفت ای محمد اینک من حاضرم قسم به عزت پروردگار خودم اگر قم خلاف فرمان تو کند او را از کان خود محو کنم هم اکنون من از پیش تو خواهم بود بیرون شو و معجزه ی خود را آشکار فرما پس بنی هاشم در سرای رسول خدا انجمن شدند تا آفتاب غروب کرد آنگاه عباس گفت با ابوطالب آیا محمد تواند مسئول حبیب بن مالک را به اجابت مقرون کند در حال هاتفی ندا در داد که محمد رسول پروردگار می باشد و خدای کفالت کار او کند و کذب دشمنانش باز نماید چون رسول خدا سخن هاتف را شنید فرمود ایعم شک در قلب تو در نیاید سوگند با خدای که تو و غیر تو باید انتظار برد از پسر برادر تو چیزی را که چشم شما بدان روشن شود بالجمله شامگاه مردمان پای جبل ابوقبیس چشم به راه پیغمبر همی داشتند پس آن حضرت با علی و ابوطالب و عباس و سائر بنی هاشم به جانب جبل ابوقبیس روان شدند چون بر فراز جبل رسید جبرئیل ندا کرد که ای محمد بخوان پروردگار خود را تا عطا کند آنچه را از او طلب کرده ای پس رسول خدا سر برداشت و گفت.
(اللهم بحقی علیک یا من لایخلف المیعاد و یا من لایخفی علیه خافیة فی الارض و لا فی السماک اجبنی فیما دعوتک و انت تعلم ما سئلونی)
هنوز سخن پیغمبر به نهایت نشده بود که خدای فرشته ی ظلمت را بگماشت تا جهان را چنان تاریک گردانید که هرچه مشعل و چراغ برافروختند فایدتی نکرد. حبیب گفت ای محمد این تیرگی کفایت است اکنون بفرما تا قمر چنان شود که گفته
شد پس رسول خدا چشم فرا داشت و فرمود به بنک بلند.
(ایها القمر المنیر المترد فی فلک التدویر اخرج الایة التی او دعت فیک بحق من خلقک) چون رسول خدا این سخن فرمود قمر مانند اسب دونده به سرعت تمام همی آمد و مردمان همی به او نگران بودند تا به کعبه رسید و نورش همی در فزایش بود پس هفت نوبت طواف کرد و آنگاه در پیش روی سجده کعبه نمود و بعد به سوی پیغمبر سرعت کرده به زبان فصیح ندا در داد که اشهد ان لا اله الا الله و ان محمدا رسول الله پس به گریبان آنحضرت در رفت و از آستین سر به در کرد دیگر باره به گریبان آن حضرت فرو رفت و نصفی از آستین راست و نصفی از آستین چپ آن حضرت بیرون شد و یکی به سوی مشرق و یکی به سوی مغرب روان گردید آنگاه باز شد با هم پیوسته به جای خود قرار گرفت.
ابوجهل گفت ان هذا لسحر مبین اما حبیب فریاد برداشت که ای محمد تو رسول خدائی و سخن تو بر صدق است و جمعی کثیر به آن حضرت ایمان آوردند و بنی هاشم از پیش روی آن حضرت همی رفتند و از شادی چهره های تابناک داشتند و مردمان همی گفتند سوگند با خدای زمزم و مقام که ما هرگز چنین معجزه ندیدیم پس رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم به خانه مراجعت نمود خدیجه آن حضرت را استقبال نمود و عرض کرد یا رسول الله من معجزه ی شما را مشاهده کردم بر فراز خانه خویش و از آن عجب تر آنکه این جنین که در رحم من است با من تکلم کرد و گفت یا اماه لاتخشی علی ابی و معه رب المشارق و المغارب.
پس رسول خدا تبسم فرمود و گفت خدا عطا نکرده است هیچ پیغمبری را معجزه ای جز اینکه مرا به آن مخصوص گردانیده در این وقت ابوطالب از پیشروی رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم درآمد و این اشعار را بسرود.
الم تر ان الله جل جلاله
اتانابه برهان علی ید احمد
وابدی ظلاما حالکا فعمت به
عیون الوری فی کل غور و منجد
واقبل بدرالتم من بعد ظلمة
الی ان علی فوق الحطیم یمبعد
وطاف به بیت اله سبعأ و حجه
و خر امام البیت فی خیر مسجد
و سار الی اعلی قریش مسلما
و اکرم فضل الهاشمی محمد
و قد غاب بدرالتم فی وسط حبیبه
و فی ذیله اهوی علی رغم حسد
و عاینته فی الافق یرکض واضحا
مبینا بتقدیر العزیز الممجد
و عاینته نصفین فی الشرق واحد
وفی الغرب نصف غیر شک لملحد
پس روز دیگر رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم از خانه بیرون شده به نزدیک حبیب رفت و فرمود ای حبیب بگو لا اله الا الله محمد رسو الله عرض کرد که من این سخن خواهم گفت در وقتی که با من پیمانی بکنی حضرت فرمود شفای دختر ترا می خواهی که کور و کر و لال می باشد و هر دو دست و پای او خشکیده و او را در هودجش جای دادی عرض کرد یا رسول اله کی ترا به این امر خبر داد زیرا که من هیچکس را مطلع نکرده ام پیغمبر صلی الله علیه و آله و سلم فرمود خدای من مرا به آن مطلع گردانیده است.
حبیب گفت آیا خدای تو می تواند چنین کس را شفا دهد قال نعم یحیی العظام و هی رمیم پس فرمود تا دختر را حاضر کردند و عبای خویش را که پشم آن از گوسفند فدای اسماعیل بود بر او افکندند آنگاه حضرت به اندازه ی فهم او با او خطاب کرد و فرمود ایتها النطفة المخلوقة من ماء مهین التی لاتسمع السکلام و الاترد الجواب ارجعی خلقا سویا مثل القمر بهجته و جمالا.
پس آن دختر تندرست شد و اعضای نیکو یافت و به سخن آمده گفت اشهد ان لا اله الا الله لا شریک له و اشهد ان محمدا عبده و رسوله و مردمان همه در عجب شدند و حبیب بن مالک با گروهی از عرب ایمان آوردند از برکت این معجزه ی باهره و ابوجهل و اتباعش مخذو و خجلت زده بر کفر و حسد آنها افزوده شد.