پس رسول خدا بیامد و بر آن کرسی قرار گرفت خدیجة دیگر باره از سفر و سود تجارت پرسش نمود و گفت دیدار تو بر من مبارک افتاد و از روی شوق این اشعار بسرود.
فلواننی امسیت فی کل نعمة
ودامت لی الدنیا و ملک الاکاسرة
فما سویت عندی جناح بعوضة
اذا لم تکن عینی بعینک ناظرة
اگر به کوی تو باشد مرا مجال وصول
رسد ز دولت وصل تو کار من بحصول
مرا امید وصال تو زنده می دارد
وگرنه از غم هجرت نشسته زار ملول
پس خدیجه گفت ای سید من ترا در نزد من حق بشارتی است اگر فرمائی حاضر کنم آن حضرت فرمود من نخست عم خویش را دیدار کنم و باز آیم و از آن خانه به خانه ی ابوطالب درآمد و قصه های خویش را بگفت و فرمود ای عم من آنچه در این سفر به دست کرده ام ترا باشد ابوطالب آن حضرت را دربر کشید جبین مبارکش را بوسه داد و گفت مرا آرزوست که از بهر تو در خور شرف و جلالت تو زنی آورم پس از آنچه خدیجه ترا به مژده دهد دو شتر از بهر تو خواهم خرید و از آن زر و سیم که به دست شده است از بهر تو زنی کابین کنم.
رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم فرمود هرچه پسنده داری روا باشد و از آنجا سر و تن را شسته و خویشتن را خوشبو ساخته و جامه ی نیکو در بر کرده و به خانه خدیجه آمد و خدیجه از دیدار او شاد شد و با کمال شوق این اشعار بسرود.
دنی فرمی من قوس حاجبه سهما
فصادفنی حتی قتلت به ظلما
و اسفر عن وجه و اسبل شعره
فبات یباهی البدر فی لیلة ظلما
فلم ادرحتی زار من غیر موعد
علی رغم واش ما احاط به علما
وعلمنی من طیب حسن حدیثه
منادمة یستنطق الصخرة الصماء
تا که ابروی ترا از مژگان ساخته اند
بهر صید دل ما تیرکمان ساخته اند
خال هندوی ترا آفت دلها کردند
چشم جادوگر تو غارت جان ساخته اند
روی زیبای ترا آینه ی جان کردند
واندر آن مردم چشم نگران ساخته اند
ای مصحف آیات الهی رویت
وی سلسله ی اهل ولایت مویت
سرچشمه ی زندگی لب دلجویت
محراب نماز عارفان ابرویت
بالجمله خدیجه گفت ای سید من بفرما اگر ترا حاجتی باشد البته مقرون به اجابت است رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم از این سخن سر به زیر افکند جبین مبارکش عرق نمود خدیجه سخن بگردانید گفت این مال که در نزد من داری چون اخذ فرمائی آن را بچه کاری خواهی زد فرمود عم من ابوطالب بر آن سر است که از بهر من هم از خویشان من زنی نکاح کند و نیز دو شتر از بهر کار سفر به دست کند خدیجه گفت آیا راضی نیستی من از بهر تو زنی خطبه کنم.
آن حضرت فرمود راضی باشم خدیجه گفت زنی از بهر تو می دانم از قوم تو که در جودت و جمال و عفت و کمال و طهارت از جمله ی زنان مکه بهتر و برتر است و در نسب با تو نزدیک باشد و در کارها با تو یاور و معین و ناصر بود و از تو به قلیلی راضی باشد اما او را دو عیب باشد نخست آنکه پیش از تو دو شوهر دیده و دیگر آنکه سالش از تو افزون باشد رسول خدا از اصغای این کلمات رخسار مبارکش در عرق رفت و هیچ سخن نفرمود دیگر باره خدیجه آن سخنان را بگفت و عرض کرد ای سید من چرا پاسخ نگوئی سوگند با خدای که تو محبوب منی و من در هیچ کار با تو مخالفت نکنم و از بذل مال در راه تو دریغ ندارم و این اشعار بسرود.
یا سعدان جزت بواد العراک
بلغ قلیبا ضاع منی هناک
واستفت غزلان الغلا سائلا
هل لاسیر الحب منکم فکاک
و ان تری رکبا بوادی الحما
سائلهم عنی و من لی بذاک
نعم سروا و استصحبوا ناظری
والان عینی تشتهی ان تراک
مافی من عضو و لا مفصل
الا و قد رکب منه هواک
عذ بتنی بالهجر بعد الجفا
یا سیدی ماذا جزاء بذاک
فاحکم بما شئت و ما ترتضی
فالقلب لایرضیه الا رضاک
مشک از اشک به دوش مژه دارم شب روز
دارم از عشق تو من منصب سقائی را
هزار جهد بکردم که سرعشق بپوشم
نبود بر سر آتش میسرم که نجوشم
ذکر تو از زبان من فکر تو از خیال من
چون برود که رفته است در رک در مفاصلم
مشتغل توام چنان کز همه چیز غافلم
مفتکر تو ام چنان کز همه خلق غایبم
ما را ز آرزوی تو پروای خواب نیست
سر جز به خاک کوی تو بردن صواب نیست
بالجمله رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم در جواب خدیجه فرمود ای دختر عم ترا ثروت و مالی فراوان است و من مردی فقیر و بی سامانم مرا زنی باید که در بضاعت چون من باشد تو امروز ملکه حجاز باشی و در خور ملوک هستی خدیجه گفت ای سید من اگر مال تو اندک است مال من بسیار است و من که جان از تو دریغ ندارم چگونه از بذل مال رنجه شوم اینک من و آنچه مراست در تحت حکومت تو است و ترا به کعبه و صفا سوگند می دهم که ملتمس مرا بذیرفتار باش این بگفت سیلاب اشگش بصورت روان گردید و این اشعار بگفت.
والله ماهب نسیم الشمال
الا تذکرت لیالی الوصال
و لا اضامن نحوکم بارق
الا توهمت لطیف الخیال
احبابنا ما خطرت خطرة
منکم و من یا من جوراللیال
رقوا وجودوا اعطفو و ارحموا
لابدلی منکم علی کل حال
آن پیک نام آور که رسید از دیار دوست
آورد حرز جان ز خط مشکبار دوست
دل دادمش به مژده و خجلت همی برم
زان نقد کم عیار که کردم نثار دوست
در سختی عشق اگر بمیرم
من دل ز غم تو برنگیرم
بی شک دل ما مخور بگیرد
گر سوی فلک رسد نفیرم
خدیجه عرض کرد هم اکنون برخیز و خویشان خود را بفرما تا به نزد پدر من شوند و مرا از بهر تو خواستگاری کنند و از کابین بزرگ بیم مکن که من از مال خویشتن خواهم داد.
پس آن حضرت برخواسته به نزد ابوطالب آمده و دیگر اعمامش حاضر بود با ایشان فرمود برخیزید و به خانه ی خویلد شده خدیجه را از بهر من خواستگاری بنمائید ایشان در جواب سخن نکردند بعد از زمانی ابوطالب به سخن آمده گفت ای فرزند برادر خدیجه را ملوک جهان خواستار شدند و سر به کس در نیاورده و تو امروز مردی فقیر باشی چگونه این مقصود بر کنار آید اگر از او سخن آشنائی شنیده باشید همانا به مزاح باشد و ابولهب گفت ای پسر برادر خود را در دهن عرب میفکن تو در خور خدیجه نباشی عباس برخاست و با ابولهب عتاب کرد گفت همانا عظمت و جلالت محمد از همه کس افزون است و اگر خدیجه مال بخواهد سوار می شوم و بر ملوک جهان درآیم تا هرچه بخواهد فراهم آورم.