ابن حجر عسقلانی در اصابه گوید اتفاق چنان افتاد که روزی خدیجه با جمعی از زنان در منظری از غفرهای سرای خویش جای داشته اند و یکی از احبار یهود نیز با او بود و این هنگام محمد صلی الله علیه و آله و سلم از آنجا عبور فرمود مرد یهودی با خدیجه گفت بشود این جوان را به این منظره دعوت فرمائی خدیجه کنیز خود را به سوی آن حضرت فرستاد و او را دعوت فرمود آن حضرت اجابت فرمود و بدان منظره درآمد و در انجمن ایشان بنشست مرد یهودی خواستار شد از آن حضرت که کتف خود را بگشاید ملتمس او مبذول افتاد چون مرد یهودی چشمش بر مهر نبوت افتاد گفت سوگند با خدای که این مهر پیغمبری است خدیجه گفت اگر عم او حاضر بودی تو نتوانستی بر بدن او نظر کنی زیرا که اعمام او جنابش را از مردم یهود برحذر دارند مرد یهودی گفت هیچکس را قدرت نباشد که بر محمد آسیبی برساند قسم به موسی بن عمران علیه السلام که او پیغمبر آخرالزمان است.
چون آن حضرت از منظره به زیر آمد مهرش در دل خدیجه جای کرد و با مرد
یهودی گفت تو چه دانستی که او پیغمبر است گفت توراة مرا ملحوظ افتاده که او خاتم انبیاء است و هنوز کودک باشد که پدر و مادر او از جهان بروند و جد و عمش کفالت او کنند پس به سوی خدیجه اشارت کرد و گفت او زنی از قریش به نکاح درآورد که بزرگ قبیله و سید عشیرة باشد این سخن را نگاه بدار چون برخواست که بیرون رود با خدیجه گفت نگران باش که محمد را از دست نگذاری که پیوستن به او کار هر و جهان را راست کند و این معنی در خاطر خدیجه راسخ گردید.
و دیگر چنان افتاد که خدیجه روزی از اعیاد با جمعی از زنان قریش در مسجد الحرام حاضر بود یکی از یهود بر ایشان گذشت و گفت زود باشد که در میان شما پیغمبری مبعوث گردد هریک بتوانید او را به شوهری اختیار کنید آن زنان چون این بشنیدند همی سنگ پاره به او افکندند اما خدیجه را این اندیشه در ضمیر سخت شد و روزی با ورقة بن نوفل بن اسد بن هاشم بن عبد مناف که پسر عموی او بود گفت می خواهم شوهری بنمایم و این مردم که در طلب من تعب برند هیچیک را پسنده ندارم و این ورقه از بزرگان قوم عیسی بود و از علوم نیک خبر داشت و از کتب آسمانی دانسته بود که پیغمبر آخرالزمان زنی به سرای درآورد که سیده ی قوم خود باشد و گمان داشت که آن زن خدیجه باشد.