جستجو
این کادر جستجو را ببندید.

گردنبد… و خاطره های خوب

زمان مطالعه: 16 دقیقه

ابوالعاص بن ربیع از مشهورترین و نجیب ترین جوانان مکه بود. اخلاق پسندیده ای داشت و از نسب اصیل و ریشه داری برخوردار بود. او افزون بر این که قریشی بود از افراد سرشناس آنها به شمار می آمد. همین اصالت برای او کافی است که نسب پدری او در جد سومش، عبدمناف بن قصی به نسب رسول الله صلی الله علیه و آله و سلم می رسد. همچنین مادرش نیز از نسب شریفی برخوردار بود.

مادر ابوالعاص بن ربیع، هاله بنت خویلد، خواهر خدیجه می باشد که در جد چهارمش قصی بن کلاب بن مره نسبش به رسول الله صلی الله علیه و آله و سلم می رسد، چرا که جد پدری هاله، أسد بن عبدالعزی بن قصی است. مادر خدیجه نسبش به جد هشتم رسول الله صلی الله علیه و آله و سلم لؤی بن غالب بن فهر، می رسد. مادر خدیجه، فاطمه بنت زائده نام دارد و مادر فاطمه، هاله بنت عبد مناف بن قصی است.

خدیجه، بانوی زنان جهان، خاله ی ابوالعاص بن ربیع بود که با محبت و پشتیبانی اش در اخلاق او تأثیر می گذاشت و او را مانند فرزند خود می دانست.

ابوالعاص از ویژگی های اخلاقی زیبابی برخوردار بود، انسان پاک نهادی بود که خویشاوندانش او را دوست می داشتند و در بین آنها به بزرگ منشی، جوانمردی، شجاعت، راستگویی و امانتداری شهرت داشت. به همین دلیل مورد اعتماد و احترام آنها بود. مردم اموالشان را به او می سپردند و ابوالعاص به وسیله ی این اموال به تجارت می پرداخت و سود فراوانی برای آنها کسب می کرد. زمانی که به مکه باز می گشت مردم از تلاش و امانتداری او قدردانی می کردند.

ویژگی های اخلاقی و جایگاهی که ابولاعاص بن ربیع در بین جوانان و مردان مکه داشت و نیز خویشاوندی نسبی و سببی ای که با رسول الله صلی الله علیه و آله و سلم داشت، سبب شد تا دختر خاله اش، زینب را از پدر راستگو و امانتدارش خواستگاری کند. پیش از آن که برخی از جوانان و اشراف قریش که به این خانواده چشم دوخته بودند به خواستگاری زینب بروند، ابوالعاص به این کار اقدام کرد.

بی گمان باید به نقش خاله ی بزرگوارش، خدیجه در شکل گیری این ازدواج توجه داشت. خدیجه از او حمایت کرد و کار او را نزد همسر گرامیش، محمد مصطفی صلی الله علیه و آله و سلم آسان نمود. همچنین محمد امین که ارزش امانتداری را می داند و از جایگاه راستگویی باخبر است در پذیرفتن این خواستگاری تردیدی نداشت. به ویژه پیامبر می دید که ابوالعاص بن ربیع از نظر خویشاوندی و اخلاقی تا چه اندازه به او و خاله اش نزدیک است، پیامبر آگاه بود که خدیجه این خواستگار را مانند فرزندش دوست دارد.

خیلی زود این ازدواج مبارک شکل گرفت و دختر مکه، شکوفه ی بنی هاشم و دختر پاک یکی از شریف ترین مردان مکه- محمد امین- با ابوالعاص بن ربیع، جوانمرد و بهترین جوان مکه ازدواج کرد.

خدیجه بسیار خوشحال بود و خودش وسائل مورد نیاز این مراسم را گلچین کرد. خدیجه در شب عروسی دخترش بسیار مسرور بود. او گردنبند باارزش خود را که از سنگ های قیمتی ساخته شده بود و با خود آن را می آراست با احترام و شادی فراوان بر گردن دخترش آویخت، گویا به یاد می آورد که چندین سال پیش روزی که با همسر گرامیش ازدواج کرد خودش نیز همین کار را انجام داد. زینب در کنار پسر خاله اش ابوالعاص بن ربیع زندگی شاد و آرامی داشت و از محبت صادقانه ی او برخوردار بود. پدر و مادر گرامیش او و همسرش را دوست داشتند.

روزگار به آرامی سپری می شد و این زن و شوهر خوشبخت، هر روز علاقه شان به هم بیش تر می شد. روزی مکه با خبر عجیبی از خواب بیدار شد، محمد بن عبدالله آن راستگوی امین، اعلام کرده که پیامبر است. او مردم را به دین ابراهیم فرا می خواند و از بت ها بدگویی می کند و مردم را از پرستش آنها بازمی دارد. محمد امین از مردم می خواهد تا این بت ها را کنار بگذارند و فقط به پرستش الله یکتا روی آورند.

سراسر مکه از این موضوع مهم به لرزه افتاد. سران مکه از پذیرفتن این رسالت خودداری می کردند. آنها حامل این دعوت را رد نمی کردند بلکه

حسادت می ورزیدند که چرا این کار به او سپرده شده است. مشرکان می ترسیدند که جایگاهشان را از دست بدهند و قدرت آنها در مکه و منطقه ی حرم از بین برود، چرا که آنها به این وسیله بر تمام عرب ها فخرفروشی می کردند و بر آنها حکم می راندند. یکی از بزرگترین بیزاران و مخالفان رسالت رسول اکرم، عموی ایشان، ابولهب بود که همسرش ام جمیل نیز از خدیجه کینه به دل داشت. در این راه افراد ظالم و سرکشی مانند ابوجهل و همراهانش با آنها همراه بودند. ادعای باطل و گمراهانه ی آنها این گفته بود: و قالوا لو لا نزل هذا القرءان رجل من القریتین عظیم- (1) «و گفتند چرا این قرآن بر مردی بزرگ از این دو شهر فرو فرستاده نشده؟

دسیسه های مشکران بود که از عتبه و عتیبه پسران ابولهب خواستند تا رقیه و ام کلثوم دو دختر رسول الله صلی الله علیه و آله و سلم را طلاق دهند. آنها می خواستند تا پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم را به کارهای دختران و خانه اش مشغول دارند تا به این وسیله او را از این رسالت جدید باز دارند.

پسران ابولهب سخن پدرشان و حیله ی مادرشان، ام جمیل را پذیرفتند و به تشویق سرکشان قریش گوش سپردند و آن دو شکوفه ی پاک را طلاق دادند.

دسیسه ی این توطئه گران متوجه ابوالعاص بن ربیع نیز شد تا او همسرش، زینب را طلاق دهد. آنها به او می گفتند که هر دختری را که از خانواده های مشهور قریش انتخاب کند به عقد او درمی آورند. اما ابوالعاص آنها را با بیزاری رد کرد و در برابر پیشنهادهای آنها مخالفت نمود و گفت: به الله سوگند، من از همسرم جدا نمی شوم و هیچ کدام از دختران قریش را مانند همسرم دوست ندارم.

ابوالعاص این سخن را گفت و بر آن تأکید کرد، با این که او هنوز دین پیامبر را نپذیرفته بود و شاید آنچه که سبب شد او اسلامش را به تأخیر اندازد

بیزاری اش از این بوده باشد که مردم بگویند: چیرگی زنش و علاقه اش به او سبب شد تا دین پدر زنش را قبول کند. سال ها گذشت و ابوالعاص از زینب صاحب دو فرزند شد که أمامه و علی نامیده شدند. پس از درگذشت خدیجه، زمان هجرت فرا رسید و پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم به مدینه هجرت کرد و در آن اقامت گزید. زینب و دو فرزندش به همراه همسرش که هنوز مسلمان نشده بود در مکه ماندند. درگیری ها و سریه ها بین مسلمانان و کافران مکه آغاز شد تا این که غزوه ی بدر فرا رسید. قریشی ها ابوالعاص بن ربیع و عباس بن عبدالمطلب را مجبور کردند تا در نبرد با مسلمانان شرکت کنند.

ابوالعاص به جنگ با مسلمانان درآمد به خاطر شرم از این که بگویند: همسرش او را باز داشته تا با قومش در نجات دادن قافله و اموالشان همراه نشود.

جنگ بزرگ بدر آغاز شد. الله توانا به پیامبر و مؤمنین یاری رساند. سران کفر به قتل رسیدند و افراد زیادی اسیر شدند در بین اسیران ابوالعاص بن ربیع همسر زینب و خواهرزاده ی خدیجه مرحوم، وجود داشت.

اسیران از منطقه ی بدر به مدینه ی منوره فرستاده شدند. رسول صلی الله علیه و آله و سلم اسیران را دید سپس آنها را در بین یارانش تقسیم کرد تا به کار این اسیران رسیدگی کنند و برای آنها تصمیمی گرفته شود. پیامبر در میان آن افراد دامادش ابوالعاص بن ربیع را دید، او را گرامی داشت و به یارانش توصیه کرد تا با اسیرها خوش برخورد باشند.

ابوالعاص بن ربیع نزد رسول الله صلی الله علیه و آله و سلم باقی ماند، تا این که قریش برای آزاد کردن اسیران فدیه داد. قریش فدیه ی بالایی پرداختند؛ برای آزاد کردن هر اسیر چهار هزار درهم پرداخت کردند. عمر بن ربیع برادر ابوالعاص برای آزاد کردن برادرش به مدینه نزد پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم آمد و گفت: زینب بنت محمد مرا با این کیسه ی پول برای آزاد کردن همسرش ابوالعاص بن ربیع، فرستاده است، (2) سپس کیسه را از لباسش بیرون آورد و جلوی پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم گذاشت؛ پیامبر

صلی الله علیه و آله و سلم بند کیسه را گشود و به درون آن نگاه کرد، ناگهان بدن پیامبر به لرزه افتاد! آن حضرت درون کیسه گردنبدی دیده بود… گردنبند انسان عزیزی که دیگر نمی توانست او را ببیند. اشک در چشمان پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم جمع شد، خاطراتی وی را دربر گرفته بود که سبب اندوهشان شد و نمی توانست آن را پنهان کند.

آن گردنبند خدیجه بود که در شب عروسی دخترشان، خدیجه آن را به زینب هدیه داده بود. خدیجه آن گردنبند را از گردنش گشوده بود و بر گردن دخترش آویخته بود، و اکنون زینب این گردنبند را به نزد پدر گرامیش فرستاده تا همسرش را آزاد کند.

سکوتی با شکوه و دلسوزانه بر یاران بزرگوار چیره شد. سکوتی که دربردارنده ی احترام آنان به عواطف پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم بود، کسی که جان و روح خود را برای او فدا می کردند، سپس صدایی مهربان به این سکوت باشکوه پایان بخشید و شنیدند که رسول الله صلی الله علیه و آله و سلم با مهربانی به یارانش که نگران و منتظر بودند، فرمود: (إن رأیتم أن تطلقوا لها أسیرها، و تردوا علیها مالها فافعلوا(:(3) «اگر موافقید که اسیر او [زینب] را آزاد کنید و مالش را به او برگردانید، این کار را نجام دهید.» پروردگار در قرآن به رسول اکرم اختیار داده تا در این مسأله از اسیران فدیه بگیرد و یا بر آنها منت گذارد و آزادشان کند: فأما منا بعد و اما فداءً -(4) «سپس آنان را به احسان و یا به فدیه ای رها کنید.»

پاسخ همه ی صحابه همراه با حماسه ای که شکوه آن وضعیت به آن آرامش می بخشید چنین بود: بله ای رسول الله… این کار را انجام می دهیم… کاری که دوست دارید انجام می دهیم.

این افراد همان یاران بزرگوار و انصار ارجمندی هستند که چند روز پیش از نبرد، رسول الله صلی الله علیه و آله و سلم به آنها فرمود: (أشیروا علی أیها الناس(: «ای مردم نظر خود را به من بگویید.» پس سعد بن معاذ برخاست و گفت: ای رسول الله، به تو ایمان آوردیم و تصدیقت کردیم. دریافتیم آنچه که آورده ای حقیقت است و بر پایه ی آن با تو پیمان بستیم. پس به وسیله ی ما با هر شخصی که می خواهی صلح کن و به وسیله ی ما با هر شخصی که می خواهی نبرد کن. از اموالمان هر چه می خواهی برگیر و هر چه می خواهی بگذار، آنچه که برمی گیری برای ما محبوب تر از آن چیزی است که می گذاری.

بنابراین اختیار کامل را به ایشان داده بودند. اما باید توجه داشت که کمال پیامبری در نظرخواهی است و کمال همراهی و نیت صادقانه در بخشش و نظردادن است.

پیش از آن که به داستان گردنبند ادامه دهیم ناچار باید اشاره داشت که پس از آن که زینب گردنبند را برای آزاد کردن همسرش که از اسرای جنگ بود، به نزد رسول الله صلی الله علیه و آله و سلم فرستاد، آن بزرگوار گردنبند را به دخترش باز گرداند. این رخداد اشاره دارد که پیامبر تا چه اندازه بزرگوارند که ارزش نظرخواهی را به امتشان یادآوری کرده اند. پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم پیش از بازگرداندن گردنبند با مسلمانان مشورت نمود، با توجه به این که ایشان اختیار امر و نهی را داشت، می توانست گردنبند را بدون نظرخواهی باز گرداند. اما الله والامرتبه به پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم فرموده است: و شاورهم فی الأمر… -(5) «و در کار با آنان مشورت کن.» بنابراین پیامبر فرمان الله پاک را اجرا نمود. و این رخداد بر وفاداری رسول الله صلی الله علیه و آله و سلم نسبت به همسرشان خدیجه اشاره دارد. خدیجه در قبرستان دفن شده و آن بزرگوار با دیدن گردنبدی که خدیجه در هنگام ازدواج دخترش زینب با

ابوالعاص بن ربیع آن را به زینب هدیه داده بود، این بانوی بزرگوار را به یاد می آورد. پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم با دیدن گردنبند ناراحت می شود، دخترش آن را از گردنش گشوده بود تا همسرش را از اسارت رهایی بخشد.

این کار پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم خود خواسته و از روی هوای نفس نبود و به حساب نیکی یارانش نیز نهاده نمی شود، چرا که پیامبر در ابتدا با یارانش مشورت کرد و آنها با او هم نظر بودند و نیز ایشان فقط بر اساس وحی کاری را انجام می دهد و بازگرداندن گردنبند خود سببی برای مسلمان شدن ابوالعاص گردید.

سپس رسول الله صلی الله علیه و آله و سلم از داماد اسیرش که با احسان آزاد شده بود، خواست تا به نزد ایشان بیاید. ابوالعاص نزد پیامبر رفت. آن بزرگوار خیلی آرام سخنی به او گفت که فقط پروردگار از آن باخبر بود. یاران پیامبر می دیدند که ابوالعاص به نشانه ی پذیرفتن آنچه که به او گفته می شود، سرش را تکان می دهد. سپس ابوالعاص آزادانه و با دستی پر در حالی که گردنبند را به همراه داشت به مکه بازگشت.

هنگامی که ابوالعاص از مجلس پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم بیرون رفت، پیامبر رو به یارانش نمود و از ابوالعاص به نیکی یاد نمود. از سخن های پیامبر درباره ی او این بود: (والله ما ذممناه صهراً(: «به الله سوگند، ما از این که او دامادمان بود هیچگاه سرزنشش نکردیم.» ابوالعاص به مکه رسید و به نزد همسر مهربانش، دختر خاله ی عزیزش و به نزد دختر آن بزرگواری رفت که با احسان او را آزاد کرده بود. زینب از بازگشت همسر محبوبش که مدتی در سختی اسارت به سر برده بود، خوشحال بود و با شادی از او استقبال کرد. زینب از سوی ابوالعاص متوجه سکوتی شد که شادی دیدار را می پوشاند. در لحظه ای که زینب گمان می کرد می تواند تمام آثار دوری و ناراتی را از ابوالعاص دور کند، نوعی سردرگمی در کارهای او می دید. از ابوالعاص می پرسید: چه اتفاقی رخ داده؟

ابوالعاص همچنان ساکت بود و پاسخی نمی داد.

زینب با اصرار سؤال می کرد، ابوالعاص ساکت و غمگین بود.

زینب همچنان می پرسید و اصرار می ورزید.

در پایان زبانش به پاسخی گشوده شد که مانند صاعقه بر زینب فرود آمد.

ابوالعاص به پرسش های مصرانه ی او با کلمه هایی پاسخ گفته بود که سرد، دشوار، فشرده و ناامیدکننده از زبانش بیرون آمد:

دختر خاله ام باید از هم جدا شویم… آری این جدایی تلخی ست… من آمده ام با تو وداع کنم. زینب دردمندانه به گریه افتاد و در میان اشک های گرمش می گفت:

آیا حرف آنها را پذیرفتی و درنهایت به حیله ی قریشیان تن دردادی و حاضر شدی از من جدا شوی.

ابوالعاص ساکت و پریشان مانده بود…

هنگامی که شدت سرزنش اشک ها و سخن های زینب بیش تر شد…

ابوالعاص گفت: به الله سوگند که من در مورد تو از قریش پیروی نکرده ام… آنان هر چه اصرار ورزیدند و وعده و وعید دادند من سخن آنها را نپذیرفتم.

زینب با تعجب گفت: پس چرا می خواهی از یکدیگر جدا شویم؟

ابوالعاص با حسرت و اندوه گفت: من به او وعده ی این کار را داده ام و ناچارم به آن وفا کنم. زینب پرسید: به او وعده داده ای… این شخصی که به او وعده داده ای کیست؟

ابولعاص پاسخ داد: او پدر بزرگوارت است… با من شرط کرده تا تو را به او باز گردانم… او به من گفته که اسلام میان ما جدایی افکنده و در دین او اجازه نیست که نزد من بمانی.

زینب گفت: اگر مسلمان شوی و در کنار هم بمانیم، چه زیانی به تو می رسد؟… سپس با یکدیگر به نزد پدرم می رویم.

ابوالعاص گفت: انجام این کار برای تو آسان است و برای من بسیار دشوار. می خواهی قریش بگوید که من فقط به این دلیل مسلمان شدهام که تو را نزد خود نگه دارم و یا به این دلیل که از اسارت می ترسیدم و یا این که امید

داشتم تا آنها شکست بخورند… آیا راضی می شوی که این سخنان را درباره ی من بگویند… اگر در موقعیت دیگری بودیم این کار را انجام می دادم اما اکنون هیچ راهی جز بردباری ندارم پس برای مسافرت خود را آماده کن.

زینب وفادار از شدت ناراحتی نمی دانست چه کاری انجام دهد.

آرزو داشت که این همسر باشهامت و نجیب، مسلمان شود. تمام ویژگی های اخلاقی او نشان می داد که او خیلی سریع مسلمان خواهد شد، اما هر چه که انسان آرزو دارد به آن نمی رسد. پس از مدتی سکوت، زینب شنید که ابوالعاص می گوید:

پدرت دو نفر از یارانش را فرستاده تا در این سفر همراه تو باشند، آنها زید بن حارثه و یکی از انصار می باشند که در میانه ی منطقه ی «یأجج» (6)منتظر تو هستند، برای سفر با آنها خود را آماده کن.

زینب پرسید: آیا تا محل تعیین شده مرا همراهی نمی کنی؟

ابوالعاص پاسخ داد: نه، ای دخترخاله ام… پدرت چنین خواسته… من تمام خواسته های او را اجرا می کنم. سپس خداحافظی کرد و با ناراحتی از خانه بیرون رفت، او نمی توانست از گریستن خودداری کند.

زینب برای مسافرت آماده شد، زمان وداع فرا رسید، زینب با ناراحتی و اندوه از ابوالعاص خداحافظی کرد، در آن زمان زینب جنینی در شکم داشت. ابوالعاص نمی توانست تا مکانی که زید و همراهانش منتظر زینب بودند او را همراهی کند. ابوالعاص می ترسید که عواطف و احساساتش بر او چیره شوند، بنابراین برادرش کنانه بن ربیع را با زینب همراه کرد. کنانه مهار شتر زینب را در برابر دیدگان قریش در دست داشت، قریشیان ناراحت شدند که پس از ضربه ای که به خودشان و غرورشان به ویژه پس از جنگ بدر، وارد شده دختر محمد مصطفی صلی الله علیه و آله و سلم بتواند به این آسانی از مکه خارج شود. به این ترتیب تعدادی از مردان

آنها با شتاب به دنبال زینب به راه افتادند تا این که در مکانی به نام «ذوطوی«(7) به او رسیدند. سرکرده ی آنها «هبار بن اسود» بود. این کافر کینه توز که از هیچ یک از ارزش های انسانی بویی نبرده بود با نیزه این بانوی مومن مهاجر را تهدید کرد و سپس شتری را که زینب بر آن سوار بود ترساند و آن حیوان سوارش را بر روی تخته سنگی در آن نزدیکی انداخت. زینب با کمر بر روی تخته سنگ افتاد، این جا بود که «کنانه بن ربیع» با کمانش تیر می انداخت و فریاد می زد: به الله سوگند هر مردی که به من نزدیک شود با تیر او را خواهم زد. آن ترسوها فرار کردند. ابوسفیان که در فاصله ی دوری ایستاده بود به او گفت: به سمت ما تیراندازی نکن تا با تو صحبت کنیم.

کنانه کمانش را کنار گذاشت. ابوسفیان نزدیک او آمد و گفت: ای ابن ربیع، تو کار درستی نکرده ای، تو با این زن در برابر چشم مردم از شهر بیرون آمده ای در حالی که تو از مصیبت ما باخبر بودی و می دانستی که محمد چه ضربه ای به ما زده است، بنابراین هنگامی که با دختر محمد از میان ما عبور کردی مردم گمان خواهند کرد ما به دلیل فرومایگی و ذلت به آن مصیبت و بلا دچار شده ایم و ما انسان های ضعیف و ناتوانی هستیم. به جان خود سوگند می خورم که ما نیازی نداریم که این زن را از رسیدن به پدرش بازداریم، ما نمی خواهیم به این روش انتقام بگیریم. اما اکنون این زن را به مکه بازگردان، هنگامی که حرف های مردم تمام شد من خودم او را از مکه بیرون می آورم و تو می توانی مخفیانه او را به نزد پدرش برسانی.(8)

برای کنانه سنگین بود که زینب را به مکه بازگرداند و پس از آن که مردم گفتند که قریش توانسته این زن را بازگرداند، مخفیانه او را از مکه خارج کند. در این لحظه کنانه صدای ناله ی دردناک زینب را شنید، به او نگاه کرد و هراسان دید که از بدن او خون جاری شده و بر اثر زمین خوردن، جنینش را در کف صحرا

سقط کرده است. کنانه زینب را به مکه بازگرداند، ابوالعاص بن ربیع چندین روز پیوسته در کنار زینب باقی ماند تا مقداری از نیرویش را به دست آورد. کنانه بار دیگر زینب را از مکه بیرون برد تا این که او را به زید بن حارثه سپرد. زینب به سبب سقط جنینی که برای او رخ داده بود، از ناتوانی درد می کشید.

هیچ کدام از مشرکانی که چند روز پیش، از بیرون آمدن خدیجه دیوانه شده بودند او را دنبال نکردند. هند بنت عتبه با سخنانش که چون تیری بود که به گوششان فرو می رفت آنان را تحقیر و سرزش کرد و گفت: آیا با یک زن تنها می جنگید؟ مگر او قهرمان جنگ بدر بوده است؟ و این شعر را گفت:

أفی السلم أعیاراً جفاء و غلظته

و فی الحرب أشباه النساء العوارک

»آیا در زمان صلح با درشتی و خشونت لاف می زنید و در زمان جنگ مانند زنان ناتوان و درمانده اید.»

کنانه زمانی به نزد برادرش، ابوالعاص بازگشت که از همراهی زید بن حارثه با زینب مطمئن شد. زینب به مدینه ی منوره رسید، پدر گرامیش صلی الله علیه و آله و سلم و خانواده اش از او استقبال کردند. پیامبر هنگامی که ازماجرا باخبر گردید بسیار ناراحت شد و به برخی از یارانش دستور داد تا به مکه بروند و آن دو مردی که این کار پست و بزدلانه را انجام داده اند، آتش زنند، سپس در صبح روز آینده پس از این که وجودش آرام شد از نظر خود برگشت و فرمود که فقط آن دو را بکشند، چرا که تنها برای الله والامرتبه این شایستگی وجود دارد که با آتش عذاب دهد.

پروردگار چنین خواسته بود که قافله ی ابوالعاص بن ربیع به دست گروهی از مسلمانان به فرماندهی زید بن حارثه افتد، مسلمانان اموال آن قافله را به دست آوردند و ابوالعاص هراسان فرار کرد و در مدینه به زینب پناه آورد. ابوالعاص، زینب را از ماجرا باخبر ساخت و زینب درباره ی آن فکر کرد، سپس تا هنگام فجر صبر کرد و پس از آن وارد مسجد شد. هنگامی که رسول الله صلی الله علیه و آله و سلم با گفتن تکبیرة الاحرام، نماز صبح را آغاز نمود، زینب با صدای بلند گفت:

ای مردم، من به ابوالعاص بن ربیع پناه داده ام! پس از آن که پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم نماز را به پایان رساند، رو به مردم نمود و فرمود: «ای مردم، آیا آنچه که من شنیدم، شما نیز شنیدید؟» آنها گفتند: بله، ای رسو ل الله. سپس فرمود: «سوگند به ذاتی که جان محمد در دست اوست، من از چیزی باخبر نبودم تا این که همان چیزی را شنیدم که شما شنیدید.» در ادامه فرمود: «پست ترین کافران به مسلمانان پناه می دهند و به طور یقین ما به فردی که زینب به او پناه داده، پناه خواهیم داد.» سپس پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم از مسجد خارج شد و به نزد دخترش، زینب رفت، از او خواست تا با ابوالعاص به نیکی رفتار کند و به ابوالعاص اجازه ندهد که به او نزدیک شود، زیرا این کار برایش حلال نیست.

هنگام ظهر، پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم یارانش را به مسجد فراخواند و به آنها فرمود:

»همان گونه که دانستید این مرد از ماست، شما اموال او را تصاحب کرده اید اگر موافق هستید اموالش را به او بازگردانید و ما به این موضوع علاقه مند هستیم و اگر خودداری کنید، این اموال هدیه ای است که پروردگار به شما ارزانی داشته و شما مالک آن هستید.» صحابه پاسخ دادند: ای رسول الله، ما حتی کم ارزش ترین و کوچک ترین اموالش را به او بازمی گردانیم.

ابوالعاص به مکه بازگشت و اموال مردم را که با آن به تجارت پرداخته بود به همراه داشت. زمانی که به مکه رسید و مردم می دانستند که اموالشان سالم است، ابوالعاص سهم هر مالکی را پرداخت و سپس در میان آن جمع با صدای بلند گفت: ای قریشیان، آیا کسی مانده که مالش را از من نگرفته باشد؟

پاسخ دادند: نه، الله به تو پاداش نیک دهد، ما دانستیم که انسانی بخشنده و امانتدار هستی.

آنگاه ابوالعاص گفت: من گواهی می دهم که: «لا اله الا الله و أن محمداً عبده و رسوله…» به الله سوگند، چیزی که مرا از پذیرفتن اسلام بازداشته بود این بود که می ترسیدم شما گمان ببرید که من خواسته ام اموالتان را تصاحب کنم. پس هنگامی که الله آن را به شما بازگرداند و مسئولیت این اموال از دوشم برداشته شد، دین اسلام را پذیرفتم.

پس از مدت کوتاهی ابوالعاص به مدینه رفت، جایی که همسر مهربانش منتظر او بود. در مدینه ابوالعاص به مسجد پیامبر رفت و با رسول الله صلی الله علیه و آله و سلم بیعت کرد، آن بزرگوار زینب را با همان نکاح نخستین به نزد ابوالعاص فرستاد. با این که آنها پس از مدتی جدایی توانسته بودند در کنار هم باشند اما این همراهی فقط یک سال ادامه داشت، چرا که زینب درگذشت و علی و أمامه را برای همسر داغ دارش به جا گذاشت.

اما علی پیش از سن بلوغ وفات یافت و امامه در کنار پدرش و جدش، رسول الله صلی الله علیه و آله و سلم زندگی می کرد و در اندوه فراق مادرش به آنها آرامش می بخشید. پس از وفات خاله اش، فاطمه زهرا، علی بن ابوطالب با امامه ازدواج کرد. امامه تا زمان شهادت علی در کنار او بود.

ابوالعاص بن ربیع چنین انسانی بود، او مردی وفادار، دامادی مهربان و برای رسول الله صلی الله علیه و آله و سلم یاری گرانقدر بود. پیامبر او را دوست داشت و او را گرامی می داشت. مادر مومنین، خدیجه او را دوست داشت، پذیرای او بود و از او خشنود بود. زینب او را دوست داشت، چرا که همسری وفادار، همراهی محترم، انسانی خوش برخورد، مردی دلیر و شریف بود.

قریش، ابوالعاص را گرامی می داشت، هر شخصی که با او برخورد و یا رفتاری داشت او را محترم می شمرد و همه ی کسانی که او را می شناختند برای او ارزش قائل بودند. ابوالعاص جوانمردی راستگو و امانتدار بود، الله پاک او را به وسیله ی اسلام گرامی داشت و ایمان را در سینه اش جای داد، این لطفی است که پروردگار به هر شخصی که بخواهد ارزانی می دارد. پس از آن که رسول الله صلی الله علیه و آله و سلم درباره ی او فرمود: «به الله سوگند، ما از این که او دامادمان بود هیچ گاه سرزنشش نکردیم.» در ادامه الله والامقام، تمام این ویژگی هایش را با تاج ایمان زینت بخشید.

الله پاک ابوالعاص را بیامرزد و از این صحابی بزرگوار که داماد محمد مصطفی صلی الله علیه و آله و سلم و همسر زینب، دختر رسول الله بود، خشنود باد!


1) زخرف: 31.

2) سیره ابن هشام ج 2 ص 316-317- تاریخ طبری ج 2 ص 468.

3) روایت ابوداود (2685) چاپ انتشارات قبله، احمد 6 / 276 و سند آن «صحیح» است.

4) محمد: 4.

5) آل عمران: 159.

6) مکانی در هشت مایلی مکه.

7) مکانی در اطراف مکه مکرمه.

8) طبری ج2 ص 470.