پس ورقه بر خدیجه وارد شد او را محزون یافت گفت ای خدیجه ترا چه می شود آثار حزن در تو نمودار است فرمود چرا محزون نباشد کسی که مونسی ندارد و پرستاری از برای او نیست ورقه گفت گمانم چنین است که شوهر خواهی کردن خدیجه گفت چنین است ورقه گفت همانا ملوک جهان و صنادید عرب در طلب تو بسی رنج بردند و تحمل تعب کردند و تو سر به کس در نیاوردی خدیجه گفت نمی خواهم از مکه بیرون روم.
ورقه گفت هم در مکه جماعتی در طلب تو سعی کردند مثل عتبة و شیبة و عقبة بن ابی معیط و ابوجهل و صلت بن ابی یهاب و غیر ایشان.
خدیجه فرمود این جماعت اهل ضلالت و جهالت باشند آیا غیر این جماعت کسی را می دانی ورقه گفت شنیده ام که محمد بن عبدالله هم قدم پیش گذاشته است خدیجه گفت ای پسرعم اگر در محمد عیبی دانی بگو ورقه زمانی سر به زیر افکند پس سر برداشت و عرض کرد عیب محمد این است اصله اصیل و فرعه طویل و طرفه کحیل و خلقه جمیل و فضله عمیم وجوده عظیم.
قمر تکامل فی نهایة سعده
یحکی القضیب علی رشاقد قده
البدر یطلع من بیاض جبینه
والشمس تعزب فی شقائق خده
حاز الکمال باسرها فکانما
حسن البریه کلها من عنده
خدیجه فرمود همه از فضائل او سخن کنی من خواهانم که اگر او را عیبی باشد برشماری.
ورقه گفت عیب او این است که وجهه اقمر و جبینه از هر و طرفه احور یعنی سیاه و ریحه از کی من المسک الازفر و لفظه احلی من السکر و اذا مشی کانه البدر اذا بدر و الوبل اذا مطر خدیجه گفت ای پسر عم مرا از عیب او آگهی ده تو همی فضائل او گوئی قال یا خدیجه محمد مخلوق من الحسن الشامخ و النسب البازخ و هو احسن العالم سیرة و اصفاهم سریرة اذا مشی ینحدر من صبب شعره کالغیهب یعنی اریکی و خده از هرمن الورد الاحمر و کلامه اعذب من الشهد والسکر
الورد فی خده والدر فی فیه
والبدر عن وجهه فی الحسن یخکیه
اقول قول زلیخا فی عوازلها
فذلکن الذی لمتننی فیه
خدیجه گفت چندانکه من عیب او جویم تو همی فضائل او را برشمری و مکارم اخلاق او را باز نمائی.
ورقه گفت ای خدیجه من کیستم که بتوانم فضل و جلالت محمد را وصف کنم و صفات پسندیده و اخلاق حمیده او را شرح دهم پس این اشعار بسرود.
لقد علمت کل القبائل و الملا
بان حبیب الله اطهرکم قلبا
واصدق من فی الارض قولا و موعدا
وافضل خلق الله کلهم قربا
خدیجه گفت ای پسر عم من او را شناخته ام و جلالت قدر او را دانسته ام و جز او کسی را شوهر نگیرم ورقه گفت اگر اندیشه تو این است شاد باش که عنقریب محمد به درجه ی رسالت ارتقا جوید و پادشاه مغرب و مشرق عالم گردد و اکنون مرا چه عطا کنی که هم امشب ترا به نکاح او درآورم خدیجه گفت اینک مال من همه در پیش چشم تو است هرچه خواهی برگیر ورقه گفت من از مال این جهان نمی خواهم بلکه همی خواهم که محمد در قیامت مرا شفاعت نماید زیرا که نجاة آن جهان جز به تصدیق رسالت او و شفاعت او به دست نشود خدیجه فرمود من ضامن باشم که آن حضرت شفاعت تو بنماید.
پس ورقه بیرون شد و به سرای خویلد درآمد و با او گفت چه در حق جویش اندیشیدی و خود را به دست خویشن به هلاکت افکندی خویلد گفت چه کرده ام ورقه گفت اینک دلهای پسران عبدالمطلب را در کین خود چون دیک جوشان ساختی و پسر برادر ایشان را حقیر شمرده ای و رد سؤال ایشان کرده ای خویلد گفت ای پسر برادر جلالت قدر محمد بر همه کس روشن باشد اما چکنم اگر پذیرفتار این سخن بشوم بزرگان عرب را که از این آرزو باز داشته ام با من کینه ورزند دیگر اینکه خدیجه با این سخن هم داستان نشود ورقه گفت مردم عرب بزرگواری محمد را دانسته اند و از این در با تو سخن نتوانند کرد و خدیجه نیز او را شناخته و دل در هوای او باخته اکنون برخیز و خاطر بنی هاشم را از کین به پرداز (لاسیما حمزه اسد باسل القضاء المحتوم لایصده عنک صاد و لا یرده عنک راد(:
پس ورقه با خویلد به در خانه ابوطالب آمدند و گوش فرا داشتند شنیدند حمزه با رسول خدا می گوید ای قرة العین سوگند با خدای که اگر فرمائی هم اکنون بروم و سر خویلد را بیاورم خویلد با ورقه گفت می شنوی حمزه چه می گوید ورقه گفت تو بشنو خویلد گفت بگذار من برگردم چه آنکه خوف دارم چن حمزه مرا بنگرد سر از بدن من برگیرد ورقه گفت ضمانت این کار بر من بیم مکن چه آنکه ایشان مردمی نباشند که چون به ایشان وارد شوی کسی را رنجه کنند اکنون نگران باش تا من چه گویم پس در بکوفت در این وقت رسول خدا فرمود ای اعمام من اینک خویلد با ورقه بر در سرای رخصت می طلبند که بر شما وارد بشوند در حال حمزه برخاست و در بگشود و ایشان را در آورد هر دو تن ندا برداشتند و گفتند (نعمتم صباحا و مسائا و کفیتم شرالاعداء یا اولاد زمزم و صفا) ابوطالب او را بخیر جواب گفت اما حمزه فرمود آنکس که از قرابت ما دوری جوید ما جواب او را بخیر نگوئیم.
خویلد عرض کرد که شما خود می دانید که خدیجه به حذافت عقل ممتاز است و من به ضمیر او دانا نبودم اکنون که دانستم او دل به سوی شما دارد از در عذر آمده ام و خواستارم از آنچه رفته دیگر سخن نگوئید و عذر مرا پذیرفتار شوید و این اشعار بگفت.
عودونی الوصال فالوصل عذب
وارحموا فالفراق و الهجر صعب
زعموا حین عاینوا ان جرمی
فرط حب لهم و ما ذاک ذنب
لاوحق الخضوع عند التلاقی
ما جرا من یحب الا یحب
حمزه گفت ای خویلد تو نزد ما گرامی باشی اما روا نباشد چون ما با تو نزدیک شویم تو ما را دور بداری ورقه گفت ما محمد را سخت دوست می داریم و با سخن شما هم داستانیم اما نیکو آنست که فردا در نزد بزرگان عرب این خطبه بشود تا حاضر و غائب بدانند حمزه فرمود چنین باشد.
پس ورقه فرمود خویلد را زبانی نباشد که مرضی عرب گردد من می خواهم که او مرا در کار خدیجه وکیل کند خویلد گفت وکیل باشی ورقه گفت این سخن را در نزد کعبه اقرار کن آنجا که صنادید عرب مجتمع باشند پس جملگی برخواستند به در کعبه آمدند در حالی که بزرگان عرب و صنادید قریش جمع آمدند پس ورقه فریاد برداشت و گفت نعمتم صباحا یا سکان الحرم ایشان گفتند اهلا و سهلا یا ابا البیان پس گفت ای بزرگان قریش آیا خدیجه چگونه او را شناخته اید گفتند در عرب و عجم نظیر او نتوان یافت گفت رواست که او بی شوهر زیست کند گفتند که ملوک جهان در طلب او شدند و سر به کس در نیاورد و مخطوبه ی کس نگردید ورقه گفت اکنون او را با یکی از سادات قریش در زناشوئی رغبتی افتاده و خویلد مرا وکیل کرده او را مخطوبه کنم اینک اقرار خویلد را گوش دارید و فردا در خانه ی خدیجه حاضر شوید مردمان گفتند نیکوکاری باشد و خویلد اقرار کرد که من کار خدیجه را از خود برداشتم و بر ورقه گذاشتم پس ورقه از آنجا بیرون شد و به سرای خدیجه آمد و گفت کار از دست خویلد بیرون شد اکنون خانه خویش را آراسته کن که فردا بزرگان عرب انجمن شوند و من ترا به محمد خواهم داد خدیجه شاد گشت و خلعتی که پانصد دینار بها داشت ورقه را عطا کرد ورقه گفت من از اینکار که کردم جز شفاعت محمد نخواهم و چشم بر اشیاء این جهان ندارم خدیجه فرمود نیز آن هم از بهر تو خواهد بود آنگاه فرمان داد تا سرای او را آراسته کردند و مائده آماده نمودند و از هر خوردنی و خورش مهیا کردند و هشتاد غلام و کنیز از بهر خدمت مجلس برگماشت