جستجو
این کادر جستجو را ببندید.

وارد شدن صفیه بنت عبدالمطلب بر خدیجه برای تحقیق مطلب

زمان مطالعه: 2 دقیقه

این وقت سخن بر آن نهادند که خواهر خود صفیه را به خانه ی خدیجه بفرستند و مطلب را کاملا تحقیق کنند.

پس صفیه به خانه ی خدیجه درآمد و خدیجه از قدم او شاد شد و او را سخت گرامی بداشت و فرمان داد که از بهر صفیه خوردنی حاضر بنمایند صفیه گفت از بهر

طعام نیامدم می خواهم بدانم آن که شنیده ام از در صدق یا بر کذب باشد.

خدیجه فرمود آنچه شنیدی صدق است همانا جلالت محمد را دانسته ام و مزاوجت و مصاحبت او را غنیمتی بزرگ می دانم و کابین را نیز بر مال خویش بسته ام صفیه از ین سخن شادان و خندان شده گفت ای خدیجه سوگند با خدای در حب محمد معذوری و تاکنون چشمی مانند نور محبوب تو ندیده است و گوشی شیرین تر از کلام او نشنیده است پس صفیه این اشعار بگفت.

الله اکبر کل الحسن فی العرب

کم تحت غرة هذا البدر من عجب

قوامه تم ان مالت ذوائبه

من خلفه فهی تعنیه عن الادب

تبت ید الائمی فیه و حاسده

و لیس لی فی سواه قط من ارب

پس خدیجه او را خلعتی شایسته بداد صفیه شاد و خرم به سوی خانه مراجعت کرد و برادران را آگهی داد و گفت خدیجه جلالت محمد را نزد خدا دانسته است برخیزید و به خواستگاری نزد خویلد شوید ایشان همه شاد شدند جز ابولهب که با آن حضرت کینه و حسد داشت بالجمله ابوطالب رسول خدا را جامه نیکو در بر کرد و شمشیر هندی بر کمر او بستند و بر اسب تازی بر نشانده اند و اعمام گرامش گرد او را گرفته همچنان او را به خانه ی خویلد درآوردند چون خویلد بنی هاشم را نگریست برخاست و گفت مرحبا و اهلا و قدم ایشان را مبارک داشت.

ابوطالب فرمود ای خویلد ما از یک نژادیم و فرزندان یک پدریم اینک از بهر حاجتی به سوی تو آمدیم و می خواهیم در میان مردی و زنی زناشوئی افکنیم و پیوندی کنیم خویلد گفت آن زن کیست و آن مرد کدام است ابوطالب گفت آن مرد سید ما محمد و آن زن دختر تو خدیجه است خویلد چون این کلمات را اصغا نمود رخسارش دیگرگون شد گفت سوگند با خدای که شما از صنادید عرب و بزرگان زمانید اما خدیجه را در کار خویش عقل و کفایت از من بیش است و بسیار دیده ام که ملوک قصد او را کردند و بی نیل مقصود باز شدند.

پس کار محمد چگونه شود که مردی فقیر و مسکین است حمزه چون این بشنید

برخاست و گفت لاتشاکل الیوم بالامس و لاتشاکل القمر بالشمس همانا مردی جاهل و گمراه بوده ای و از عقل بیگانه شده ای مگر نمی دانی اگر محمد قصد ما کند ما را به هرچه دست رس است از او دریغ نداریم این بگفت و برخاست و بنی هاشم از آنجا بیرون شدند و هرکس به خانه ی خود مراجعت نمود اما این خبر چون بخ خدیجه رسید سخت غمناک شد و فرمود پسر عم من ورقه را طلب کنید.