»میثم» غلامرضا سازگار
ای خو گرفته با نفست عطر احمدی
ای پیشتر ز بعث احمد محمدی
ای بارها سلام ترا بر رسول خود
ابلاغ کرده ذات خداوند سرمدی
چون شمع در فروغ نبوت گداختی
پیش از نزول وحی نبی را شناختی
ای بر تو لحظه لحظه سلام پیمبران
خاک در تو سجده گه خیل سروران
پیش از پیمبری پیمبر به روی او
چشم تو دید آنچه ندیدند دیگران
در قلب تو کتاب کمالش نوشته شد
سر خط مادریت به آلش نوشته شد
بی دامن تو ختم رسل کوثری نداشت
نخل بلند آرزوی او بری نداشت
حتی علی که جان عزیز پیمبر است
در ملک بی حدود خدا همسری نداشت
ای همدم رسول خدا در نزول وحی
ای دامن تو مرکز نور بتول وحی
تو وصل بر رسول و ز هستی جدا شدی
تو آفتاب بیت سراج الهدا شدی
نیزار وحی مثل علی شیر مرد داشت
ای شیر زن تو تالی شیر خدا شدی
دانایی تو هدیه به پروردگار شد
در جنگ اقتصاد نبی ذوالفقار شد
تو دیگر و زنان جهان جمله دیگرند
سادات عالمت پسرانند و دخترند
دانایی تو، تیغ علی، خلق مصطفی
در پیشبرد فتح نبوت برابرند
دامان پاک تو ثمرش یازده ولیست
این رتبه ات بس است که داماد تو علیست
در دور بت پرستی و تاریکی جهان
بودت رخ نیاز به درگاه بی نیاز
پیش از نزول وحی الهی تو و علی
خواندید با رسول خدا در حرم نماز
چون تو که با رسول خدا همسری کند
در یتیم آمنه را مادری کند
ای تکیه گاه خواجه ی لولاک شانه ات
ای لحظه لحظه ذکر محمد ترانه ات
بر یازده ستاره ی توحید، آسمان
روی منیر فاطمه خورشید خانه ات
در بیت آفتاب مه تام کیست تو
اول زن مجاهد اسلام کیست تو
پیغمبر خدا به تو عرض ارادتش
زهراست هم کلام تو پیش از ولادتش
گویی که با تو گرم سخن بود فاطمه
حتی به لحظه های غروب شهادتش
با آنکه سالها ز جهان چشم بسته ای
انگار دور بستر زهرا نشسته ای
ای ام پاک ام پدر، ام مؤمنین
ای مادر بزرگ امامان راستین
روزی که یار هر دو جهان یاوری نداشت
روزی که آن معین بشر بود بی معین
مردانه ایستادی و کردی حمایتش
تا جاودانه ماند چراغ هدایتش
در مکه مکرمه بودی مکرمه
دشمن شدند با تو دغل دوستان همه
از هست خویش دست کشیدی و ذات حق
بخشید گوهری به تو مانند فاطمه
الحق تویی تویی تو که جان پیمبری
شایسته ای که بهر نبی کوثر آوری
آزرد ای فرشته ی حق اهرمن ترا
زخم زبان زدند بهر انجمن ترا
از بس که ریخت عطر قداست ز پیکرت
پیراهن رسول خدا شد کفن ترا
از بس بلند بود مقام و جلال تو
گردید سال حزن نبی ارتحال تو
روح تو در بهشت به پرواز می شود
درهای غم به قلب نبی باز می شود
در فصل خردسالی و آغاز زندگی
بی مادری فاطمه آغاز می شود
اشک نبی برای تو ای جان پاک ریخت
با دست خویش بر تن پاک تو خاک ریخت
با رفتن تو یار محمد ز دست رفت
خورشید روزگار محمد ز دست رفت
شد حمله ور به گلشن دین لشکر خزان
تو رفتی و بهار محمد ز دست رفت
زیبد که با هزار زبان در ثنای تو
»میثم» در قصیده بریزد بپای تو