محمد بن حسام خوسفی (قرن نهم هجری(: 508
چو عبدالمطلب شد سخت بیمار
نشان مرگ او آمد پدیدار
رسول هاشمی بد هشت ساله
که جدش را به رفتن شد حواله
طلب فرمود عمران را بر خویش
بدو گفت ای پسر دارم دل ریش!
نیاکانم همه در خاک خفنند
ز ابراهیم تا اکنون برفتند
ز مردن مرد و زن را ناگزیرست
هم اکنون نوبت این مرد پیرست
از این کودک دلی دارم پر اندوه
غم تیمار او بر سینه چون کوه
که او را دشمنان بسیار باشند
همه از بهر او در کار باشند
یتیم است و پدر مادر ندارد
به جز من دیگری غمخور ندارد
پدر من بودم و من نیز رفتم
میان خاک باشد جای خفتم
به زنهار تو او را می سپارم
مگر تا یاد داری زینهارم
تبار و خاندان ما کریم است
بدو منگر به خواری کو یتیم است
منش پرورده ام چون جان در آغوش
به تیمارش تو داری زین سپس گوش
همی کرد این وصیت پیر غمخوار
روان آزرده و دل پر ز تیمار
محمد پیش او محزون نشسته
ز گریه نرگسش در خون نشسته
چه گویم آدمی را خود چنین خوست
که دارد بچه ی فرزند را دوست
نبیره بهتر از فرزند باشد
دل اندر بند آن دلبند باشد
ابوطالب به آب چشم برخاست
به صد زاری به پاسخ لب بیاراست
که ای جان پدر زنهار زنهار
که من هستم بر این خدمت خریدار
به زنهار تو او را می پذیرم
برین زنهار باشم تا بمیرم
که ای جان پدر زنهار زنهار
که من هستم بر این خدمت خریدار
چو جان خود گرامی دارم او را
به جور بی کسی نگذارم او را
چرا گویی که او را کس نباشد
منش کس باشم او را بس نباشد؟
اگر دشمن شوند او را جهانی
ز تیغ من کجا یابند امانی؟
کنم دست زبردستان او زیر
جهانی زیر پای آرم به شمشیر
چو عبدالمطلب اینها که می گفت
به سر برد و پسر زو در پذیرفت
بدو گفتش که بر من مرگ شد شاد
شدم از قید رنج و غصه آزاد
بدین پیمان چو دادش دست در دست
زبان خاموش کرد و دیده در بست
بماندش دیده ی بینا ز دیدن
زبان از گفتن و گوش از شنیدن
جهانا تا به چند این چاپلوسی
گهی ماتم کنی گاهی عروسی
یکی را پرورانیدی به صد ناز
به صد رنجش به خاک انداختی باز
درختی را که خود سر بر کشیدی
به دهره، شاخ و برگش را بریدی
نمی بینم کس از بند تو آزاد
بر آزادان چنین تا چند بیداد؟
جهانا زین المها شرم بادت
ز خود پروردگان آزرم بادت(1)
1) دیوان محمد بن حسم خوسفی (قرن نهم هجری(: 508.