»غلامی» مهیاری
دهر کهن تازگی از سر گرفت
باغ و چمن زینت دیگر گرفت
گشت زمین رشگ جنان از صفا
خرم و سرسبز ز صنع خدا
مرغ چمن گشته به بستان چو من
از سر شادی به چمن نغمه زن
باز ز الطاف خدای ودود
بلبل طبعم به ثنا لب گشود
مدح خدیجه همی اظهار کرد
منقبتش زینت گفتار کرد
چون ز شرف همسر احمد بود
عزت او دائم و سرمد بود
داد همان بانوی نیکو سبق
ثروت خود در ره آئین حق
بحر کرم گوهر دریای دین
کرد ز جان یاری دین مبین
هستی خود در ره اسلام داد
جلوه به دین در همه ایام داد
خسته دلان راست دو دست دعا
جانب او بهر عطای شفا
بهر پیمبر چو نکو بنگری
کرد همی یاوری و همسری
آن زن عالی نسب حق قرین
بود نبی را همه یار و معین
نور یقین هست در او جلوه گر
حبیبه ی حق بود آن نامور
هست چو او منشأ لطف و عطا
حاجت درمانده نماید روا
زآنکه بود دختر او فاطمه
درگه او هست مراد همه
اینکه به نیکی همه نام از او
گشته فزون رونق اسلام از او
بنت خویلد بود آن پاک زن
فخر کند بر پدر خویشتن
در ره دین آن زن نیکو خصال
هستی خود داد ز مال و منال
مهر ورا هرکه ندارد به دل
نزد پیمبر شود آخر خجل
او به جهان فخر بنی آدم است
مدح ورا هرچه بگویم کم است
سوی خدیجه است مرا التجا
تا که شود شافع من در جزا
خصم بد اندیش ورا در جزا
قعر جحیم است مسلم سزا
وصف ورا هر کسی انشأ کند
فخر و مباهات به فردا کند
طبع «غلامی» است بسی ناتوان
در بر مدحتگریش بی گمان