بانو خدیجه در زمان جاهلیت یک زن معمولی نبود بلکه به خاطر ویژگی هایی که داشت شناخته شده بود. ایشان از جایگاهی والا، وجهه ی خوب، ایمانی ذاتی، بزرگ منشی و رفتار نیکو برخوردار بود تا جایی که او را «طاهره» می نامیدند و در پیش از اسلام با این لقب معروف شده بود. او زنی است که به سرچشمه های ایمان نزدیک است و با تمام وجود نسبت به بت پرستی جاهلی احساس نگرانی می کند.
به همین خاطر حتی پیش از ازدواجش با رسول الله صلی الله علیه و آله و سلم بسیار نزد ورقة بن نوفل می رفت و خواب هایش را برای او تعریف می کرد و هر احساس و نگرانی ای که برایش به وجود می آید برای او بازگو می کرد. در کل، ایشان نسبت به فضای جاهلیت و گمراهی های بت پرستی نگران و ناراحت بود. او نسبت به بت پرستی نخستین کسی نبود که چنین رفتاری را در پیش گرفته بود و تنها کسی نبود که این احساس را نسبت به بت پرستی جاهلی داشت. خدیجه بسیار به ورقة بن نوفل بن عبدالعزی نزدیک بود و این نزدیکی از دو طریق نسبی و همفکری شکل می گرفت، این نزدیکی فکری سبب می شد که او ورقه را تحسین کند، و او را وامی داشت که با آرامش و اطمینان این ارتباط را برای مدت طولانی حفظ کند. این موضوع تا جایی ادامه داشت که او شبیه به دانش آموزی شده بود که از ورقه راهنمایی می گرفت و نظر او را نسبت به تمام کارها و امور درونی اش جویا می شد.
شکی وجود ندارد که خدیجه در زمان جاهلیت از زندگی فطری و پاکی برخوردار بوده و این موضوع در پذیرش دعوت آسمانی ای که پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم درباره ی آن با او صحبت نموده، نقش بسیار زیادی داشته است. حتی پیش از
زمانی که ایشان بداند که پیامبر خداست و در ترس و دلهره زندگی را به سر می برد، خدیجه در کنارشان باقی ماند و از ایشان حمایت کرد.
کسی که به دقت به این موضوع توجه کند و درباره ی زندگی این بانوی گرامی در زمان جاهلیت بیندیشد خواهد دید که او از زمره کسانی است که درباره ی کارهایی که اطرافیانش انجام می دادند مانند پرستش بت ها و تعیین قسمت کردن با تیرهای فال، تفکر می کرد. و از همه ی این ها بیزار بود و آن ها را قبول نداشت. با این وجود نمی توانست از احساسش سخنی به میان آورد و تنها به اندیشیدن درباره ی این موضوع بسنده می کرد. خدیجه با کسانی که این طرز تفکر را داشتند ارتباط برقرار می کرد تا با این روش به یک حالت آرامش و رضایت دست یابد. مردم می دیدند که او خیلی زیاد نزد ورقه می رود و از او راهنمایی می خواهد و سوال هایی درباره ی رویاهایی که می بیند می پرسد و نفرتی را که در ذهنش نسبت به این بت ها وجود دارد ابراز می دارد. به همین دلیل بود که به محض دیدن آن نور راستین، نخستین شخصی بود که به پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم ایمان آورد و به سوی او شتافت و او را تأیید کرد. چرا که پیامبر تعبیر تمام رویاهایی بود که خدیجه در خواب دیده بود و آن حضرت پاسخی برای تمام پرسش هایی بود که او را دربر گرفته بود.
آن که تیزبینانه به رویاهای خدیجه دقت کند درمی یابد که مسایلی که در آن جلب توجه می کند، مانند این که آنها همیشه نورانی و روشن بوده اند، به این معناست که گرایش خدیجه علی رغم باوری که به آن داشت، سرشار از نوعی اطمینان کامل و انتظار موفقیت نیز بوده است. (1)
در واقع ورقة بن نوفل تنها کسی نبوده که بت پرستی را رد می کرده، بلکه گروه های زیادی بوده اند که در این باره تردید داشتند و برخی از آنها نسبت به این موضوع شرمنده بودند و تعداد زیادی از آنها به خدایانی که در جاهلیت
پرستیده می شدند شک داشتند. حتی برخی از این افراد زمانی که کارها مطابق میلشان انجام نمی شد با عصا بر سر بت ها ضربه می زدند، و برخی نیز خدایی را که از خرما ساخته بودند در هنگام گرسنگی می خوردند، چنانکه عمر بن خطاب در زمان جاهلیت این کار را انجام دادند، و فردی دیگر زمانی که خدایی را می بیند که روباه ها بر روی آن ادرار می کنند، آن را به باد مسخره می گیرد و در این باره شعری می گوید:
أ رب یبول الثعلبان براسه
لقد ذل من بالت علیه الثهالب
»این چه پروردگاری است که روباها بر سر آن ادرار می کنند، بی گمان خوار و ذلیل شده است کسی که روباه ها بر او ادرار می کنند.»
اکنون با یکدیگر این متن را از ابن اسحاق همان گونه که شیخ عبدالله علایی نقل کرده است، می خوانیم: «ابن اسحاق روایت می کند که: قریش در روزی که برای آنها عید بود، در کنار بتی از بت هایشان جمع می شدند و آن را ستایش و تمجید می کردند و برای آن قربانی می کردند و خیلی به آن توجه داشتند و به طواف آن مشغول بودند، در هر سال، آن روز برای آنها عید به حساب می امد. از میان آنان چهار نفر جهت مشورت به کناری رفتند. یکی از آن چهار نفر گفت: «با یکدیگر راست باشید و راز یکدیگر را پنهان نگه دارید«، آنها نیز قبول کردند. نام آن ها: ورقه بن نوفل بن عبدالعزی، عبدالله بن جحش بن رئاب، عثمان بن حویرث بن أسد بن عبدالعزی و زید بن عمرو بن نفیل بود. پس آنها به هم می گفتند: به الله سوگند، شما می دانید که قومتان در اشتباه اند و از دین ابراهیم که دین پدرانشان بوده، خارج شده اند. این سنگ که به آن دل بسته ایم، چیست؟ نه می شنود و نه می بیند و سود و زیانی ندارد… شما باید برای خودتان تلاش کنید، به الله سوگند که شما بر چیزی نیستید.»
بنابراین آنها برای یافتن دین راستین ابراهیم پراکنده شدند. ورقة بن نوفل دین نصرانیت را پذیرفت و کتاب های آن را خریداری نمود و از اهل کتاب علم
آموخت؛ عبدالله بن جحش بر چیزی که به آن تردید داشت باقی ماند، تا این که مسلمان شد و هنگامی که به حبشه رفت نصرانی گشت؛ عثمان بن حویرث به نزد قیصر، پادشاه روم رفت و نصرانی شد و از جایگاه خوبی برخوردار گردید.
اما زید بن عمر بن نفیل صبر نمود و وارد دین یهود و مسیحیت نشد و دین اقوامش را رها کرد و از بت پرستی و قربانی کردن و ریختن خون برای بت ها امتناع کرد و از زنده به گور کردن دختران جلوگیری می نمود و می گفت: من خدای ابراهیم را می پرستم. او نقص ها و اشتباهات قومش را برای آنها آشکار می کرد.
او را می دیدند که به دیوار کعبه تکیه داده است و می گوید: ای قریشیان، به کسی که زندگی زید بن عمرو در دست اوست سوگند می خورم که به جز من، هیچ کس بر دین ابراهیم نیست. سپس می گفت: خدایا اگر من می دانستم که چه روشی را بیش تر دوست داری تو را با آن روش عبادت می کردم، ولی من از آن بی خبرم… سپس بر روی کف دستانش سجده می کرد. او در این باره شعرهای زیادی دارد، از جمله ی آنها:
أرباً واحدا ام الف رب
أدین إذا تقسمت الامور
عزلت اللات و العزی جمیعاً
کذلک یفعل الجلد الصبور
فلا عزی أدین و لا ابنتیها
و لا صنمی بنی عمرو أدور
و لا غنماً أدین و کان رباً
لنا فی الدهر إذ حلمی یسیر
عجبت، و فی اللیالی معجبات
و فی الایام، یعرفها البصیر
»هرگاه که کارها تقسیم شدند، آیا به یک خدا ایمان آورم، یا به هزار خدا؟
لات و عزی را کنار گذاشتم و انسان بردبار و استوار این گونه عمل می کند.
نه به عزی و نه به دو دخترش ایمان می آورم و به گرد دو بت بنی عمرو نمی چرخم.
و نه به گوسفندی اعتقادی دارم. چون خردم را به کار می گیرم درمی یابم که ما در طول زمان یک پروردگار داشته ایم.
در شگفتم، و در شب ها و روزها چیزهای شگفت انگیزی هست که انسان فهمیده آن را تشخیص می دهد.»
این کار او ادامه داشت و حتی برای جست و جوی دین ابراهیم رهسپار شد و از راهب ها و کشیش ها سؤال می کرد تا این که به «موصل» رسید و کل شبه جزیره را پیمود، سپس برگشت و همه ی سرزمین شام را گشت، با وجود این که مردم شام یهودی و مسیحی بودند باز هم این دو دین رضایت او را کسب نکردند، پس به طرف مکه حرکت کرد و زمانی که به سرزمین «لخم» رسید گروهی بر او هجوم آوردند و او را به قتل رساندند.(2)
علایلی در ادامه ی روایت ابن اسحاق، اضافه می کند که:
این روایت اطلاعات بسیار زیادی به ما می دهد و ما را در مورد آنچه که دوست داریم بدانیم آگاه می سازد، و خیلی خوب حالت تردید و میزان شدت آن را در بین عرب ها، و آشفتگی ای را که از این دو دلی به وجود آمده و نیز علاقه و اشتیاق رهایی از این تردید را به هر شکلی که شده، به ما نشان می دهد. این آزادی فرقی نداشت که به چه روشی شکل بگیرد، چرا که به هر حال از آن شک و تردید، راحت تر، مفیدتر و قانع کننده تر بود. (3)
شتابزده گمان نکنید که این حقیر شمردن تردیدآمیز نسبت به پرستش بت ها فقط به این چند نفر محدود بوده، بلکه در بین جامعه ی آنان، افرادی پاک و برگزیده ی دیگری نیز بودند… اما به یقین شمار بسیار زیادی از این بت پرستی راضی بودند و به آن افتخار می کردند. برای این افراد انجام موعظه ها، مناسک و آداب دینی به سبک خودشان لذت بخش بود و هر نوع عبادتی را که اختراع می کردند آن را یک عبادت دوست داشتنی می یافتند،… ما نمی دانیم، شاید آنان در این کارهایشان چیزهای بیش تری می یافتند که فراتر از تعبیر ماست.
آنچه در این خصوص بیان شد مفهوم درستی است، گرچه روایت یاد شده همه ی آن چیزی باشد که ما از روزنه ی آن حالت دو دلی آن زمان را مشاهده کنیم، ولی روایت های فراوان دیگری نیز وجود دارد- که ما در این جا به یکی از آنها اشاره کردیم- و همه آنها حالت تردید حقیرکننده و انکار همراه با تقبیح آنان را نسبت به پرستش بتها به خوبی نشان می دهند.
ما این روایت را گرچه یک نمونه ی خاص است، به منزله ی شاهد بر یک واقعیت آورده ایم، تا بیان گر مقدار این شک و تردید و شدت و دامنه ی آن باشد.
این روایت در این راستا وظیفه ی خود را به طور کامل ادا می کند و خیلی واضح نشان می دهد که این تردید، شدت داشته و با خشونت و بی تابی و سؤال های رنج آمیزی همراه بوده است.
تیره روزی این بت پرستی نتوانسته بود با چنگ و دندان به درون قلب های آزاد فرزندان این سرزمین، نفوذ کند، نمونه ی آن «زید بن عمرو بن نفیل» است مرد دردها و غم ها، به بیانی دیگر او مردی بود که غم ها و دردهای درونش را تحمل می کرد و می خواست به هر شکلی که امکان دارد آنها را تسکین دهد.
او کوشید تا فرار کند، ولی این سعی و کوشش بیهوده بود، او داشت از خودش فرار می کرد و این کار آسانی نبود و خواسته ای نیست که بتوان به آن دست یافت. او در همه جا قدم می گذاشت و کوه ها و دشت ها را طی می کرد و با اصرار فراوان به دنبال یقین گمشده و اطمینان از دست داده اش می گشت.
او نمی توانست به آنچه که در درونش داشت آرام شود و هرگاه که سعی می کرد به آرامش برسد در وجودش با سرگردانی ای روبه رو می شد که همراه با اندوه و تأسف شدید بود. این سرگردانی همانند خارهایی تیز، اطراف او را احاطه کرده بود و بنابر تعبیری که در قدیم «والبة بن حباب» به کار می برد، این سرگردانی مانند سرنیزه هایی بود که در ذهنش فرو می رفت.
چه چیزی می تواند تلخ تر و گزنده تر از این گفته باشد:
أرباً واحداً ام الف رب
أدین إذا تقسمت الأمور
»چون کارها تقسیم شوند آیا به یک خدا ایمان بیاورم، یا به هزار خدا؟»
شخصی که درباره ی دیدگاه این گروه چهار نفره، نسبت به پرستش بتها و وابستگی به آنها که در اطراف خود می دیدند، تحقیق کند، متوجه می شود که گروه ورقة بن نوفل و همراهانش به همراه خدیجه که همیشه به ورقه مراجعه می کرد، همگی از این نوع عبادت متنفر بودند و به هیچ وجه از آن راضی نبودند و آن را نقد می کردند و از آن بدگویی و خرده گیری می کردند. و از سویی آنها این چند خدایی را نامعقول می دانستند و از این نکته خیلی متعجب می شدند که چگونه یک انسان، خدایی از خرما می سازد و سپس آن را می خورد و یا از خدایی عصبانی می شود و آن را می شکند و یا این که از یک خدا خسته می شود و آن را ترک می کند! پس تمام این خدایان سبب جلب رضایت آنها نمی شدند، بلکه برای آنها نگرانی و اضطراب را فراهم می کردند.
بنابراین هرگاه وضعیت این گروه در زمان اوج بت پرستی و طاغوت این گونه بوده است، به این ترتیب احساس می کنیم که این بانوی بزرگوار، روش این گروه را داشته به آنان نزدیک بوده است، و نسبت به رخدادهای اطرافش و بت پرستی ای که صورت می گرفت، در شک و تردید و سرگردانی بوده است. از این طریق خداوند پاک خواسته است تا او اولین شخصی باشد که به رسالت سرورمان محمد صلی الله علیه و آله و سلم ایمان آورد و به این وسیله وجودش آرام گردید و به آرامش رسید و خداوند والامرتبه او را به راه راستش هدایت کرد.
1) مثلهن الأعلی السیدة خدیجة، شیخ عبدالله علایلی، ص 29.
2) ن.ک سیره ی ابن هشام ج 1 ص 242، 248.
3) علایلی مثلهن الأعلی السیدة خدیجة.